Friday, November 28, 2008

:روياي 1

خودم را در حالي يافتم كه در كناره جاده اي در كوهستان راه مي رفتم . ناگهان ديدم ماشيني از طرف مقابل به سرعت به سمتم مي ايد ، فاصله كم بود و فرصت عكس العملي نبود ، بايد تصادف مي كردم ولي داشتم هوشيار به راهم ادامه مي دادم . ماشين قدري آنطرف تر كنار جاده توقف كرد ، به سمتشان رفتم كه اعتراض كنم ولي انگار مرا نمي ديدند، برگشتم به راهم ادامه دهم اما گويي در جايي ديگر بودم ، در انتهاي كوچه باغي در جايي كه شبيه روستايي كوچك بود، از ميانه تپه اي درامدم كه سبزي و طراوت صبح در همه روستاها را داشت . حس كردم كه چشمهايي مرا مي پايند. به بالا نگاه كردم ، رديف ادمهايي را در چند متري ام ديدم كه در جايي مثل امفي تئاتر نشسته و همه به من خيره شده اند. لباسهايشان به ادمهاي روستايي نمي خورد، بيشترشان پير بودند ولي مي توانستم يكي دو زن جوان را بينشان تشخيص دهم . در صورتهايشان سكوني سنگي بود. با انكه چند بچه هم بينشان جست و خيز مي كردند سكوتي ژرف حاكم بود.
ناگهان فهميدم كه مرده ام ! به طرفشان داد زدم : من مرده ام ؟ و خودم حس كردم كه زماني طولاني از مردنم گذشته است .
شهريور 1386
سعي كردم مثل بعضي از وبلاگها از تجارب روزانه ام بنويسم ، ولي فكر كردم اگر به جز از آن چه كه به تاثير مدام در فكر كسي ديگر بودن مربوط است بنويسم در نظر خودم فقط عباراتي مضحك جلوه مي كند ، پس براي ديگران نيز جز كلماتي خنك نبايد باشد ، اين بود كه از خير نوشتن افاضات زندگي روزمره گذشتم ، هرچند كه امشب در وبلاگ يكي از اعاظم جامعه شناسي خواندم كه- جامعه شناسي معاصر وقايع روزمره را ديگر حرفهاي مبتذل نمي بيند بلكه در خور تعمق و بررسي مي داند - ولي چه كنم كه در من رگه هايي از نوميدي به رستگاري وهراسي كافكاوار از همسان پنداشتن خود با بقيه وجود دارد : هميشه خودم را جدا افتاده و تنها پنداشته ام .اين است كه اشتراك چنداني با تجارب عامه در خود حس نمي كنم ، الا عشق كه آن را هم بيشتر تجربه اي غير زميني مي دانم يا به عبارتي ديگر ، آن قدر ناشناختگي در آن هست كه عليرغم عام بودن اين تجربه ، هر تجربه اي از عشق موضوعي فردي است

Tuesday, November 25, 2008

تناقض ميل جان با پاسبانهاي درون و برون ، تناقض روزانه ها با آن چه در اعماق روي مي دهد .. و در اين تناقض ها مي ميريم ، بي آن كه آب از آب تكان بخورد ، بي آن كه غباري حتي برخيزد ..

Saturday, November 22, 2008

شعر دستها
دستان معشوق نيز براي عاشق ، نظربازي و راز ورزي با آينه هاي عشق است . نزار قباني شاعر بزرگ عرب در سروده هاي زير دستان معشوقش را با ايماژهاي زيبايي وصف كرده است : - نام مترجمش را بخاطر ندارم ولي در اولين فرصت ماخذ ترجمه و نام مترجم را مي آورم



1-
كلام دستان زيبايت
كلام بسيار بلندي است
اجازه مي دهي چشمم اين كلام زيبا را ضبط كند ؟

2-
دستانت
اسبهايي هستند كه با اشكهاي من غسل مي كنند
اجازه مي دهي كه گوشم
از اشكهاي شيهه بنوشد ؟


3-
و از ابتدايي كه بگومگوي دستبندها را
در دستانت شنيدم
حيرت كردم
از پيوند كبوتران و بغ بغوشان


4-
مي خواهم عكسي بگيرم
از شكل دستانت
از صداي دستانت
واز سكوت دستانت
كمي پيش رويم مي نشيني
تا عكسي محال بگيرم