Tuesday, July 31, 2012

چرا بعضی وقتها دروازه ابدیت اینقدر ساده و دست یافتنی به نظر می آید ؟ با این که به تناقض ابدیت و زندگی خود کاملا آگاهیم ،  به بیچارگی خود و به این که شبیه – یا به واقع – پیر مردی مفلوک در در بالکن نشسته ایم و به زندگی به سرعت سپری شده خود و این که هنوز زیانمان صریح نیست ، فکر می کنیم ؟ شاید باران دور دست پشت کوهها و ابر بارانی بالای سر ، این قدر ما را روشن کرده است ... شاید این امید که بالاخره روزی قید همه چیز را زده و مسافری تمام وقت خواهیم شد ...