Sunday, December 28, 2008

تن تو توضیح مطلق مفهوم زندگی است
توضیح رازواره گی و انحنا
تازه گی و نو شدن
تعجب امکان
تعجب مرگ
....
چه کسی صدایت را باز می شناسد ؟
چه کسی می داند که طنین این آوازها از تو بوده است ؟

می خواهم کنارت باشم در ملکوت
در کنار بیشمار آنهایی که حیرت دیدار تو را در چشمهایشان خوانده ام

تنها دستهای من تو را به مهر می شناسد
فقط من دانسته ام رگان آبی زیبا چگونه در تنت دویده است
و چه مهری در انحنای بی همتا ی تن توست
نمی خواهم غبار شوی
نمی خواهم در ملکوت غبار شوی ....

دی 1387

Thursday, December 4, 2008

شوق سفر براي چيست ؟ روياي تازه اي در كار نيست ، رويايم را در بيداري ديده ام

Friday, November 28, 2008

:روياي 1

خودم را در حالي يافتم كه در كناره جاده اي در كوهستان راه مي رفتم . ناگهان ديدم ماشيني از طرف مقابل به سرعت به سمتم مي ايد ، فاصله كم بود و فرصت عكس العملي نبود ، بايد تصادف مي كردم ولي داشتم هوشيار به راهم ادامه مي دادم . ماشين قدري آنطرف تر كنار جاده توقف كرد ، به سمتشان رفتم كه اعتراض كنم ولي انگار مرا نمي ديدند، برگشتم به راهم ادامه دهم اما گويي در جايي ديگر بودم ، در انتهاي كوچه باغي در جايي كه شبيه روستايي كوچك بود، از ميانه تپه اي درامدم كه سبزي و طراوت صبح در همه روستاها را داشت . حس كردم كه چشمهايي مرا مي پايند. به بالا نگاه كردم ، رديف ادمهايي را در چند متري ام ديدم كه در جايي مثل امفي تئاتر نشسته و همه به من خيره شده اند. لباسهايشان به ادمهاي روستايي نمي خورد، بيشترشان پير بودند ولي مي توانستم يكي دو زن جوان را بينشان تشخيص دهم . در صورتهايشان سكوني سنگي بود. با انكه چند بچه هم بينشان جست و خيز مي كردند سكوتي ژرف حاكم بود.
ناگهان فهميدم كه مرده ام ! به طرفشان داد زدم : من مرده ام ؟ و خودم حس كردم كه زماني طولاني از مردنم گذشته است .
شهريور 1386
سعي كردم مثل بعضي از وبلاگها از تجارب روزانه ام بنويسم ، ولي فكر كردم اگر به جز از آن چه كه به تاثير مدام در فكر كسي ديگر بودن مربوط است بنويسم در نظر خودم فقط عباراتي مضحك جلوه مي كند ، پس براي ديگران نيز جز كلماتي خنك نبايد باشد ، اين بود كه از خير نوشتن افاضات زندگي روزمره گذشتم ، هرچند كه امشب در وبلاگ يكي از اعاظم جامعه شناسي خواندم كه- جامعه شناسي معاصر وقايع روزمره را ديگر حرفهاي مبتذل نمي بيند بلكه در خور تعمق و بررسي مي داند - ولي چه كنم كه در من رگه هايي از نوميدي به رستگاري وهراسي كافكاوار از همسان پنداشتن خود با بقيه وجود دارد : هميشه خودم را جدا افتاده و تنها پنداشته ام .اين است كه اشتراك چنداني با تجارب عامه در خود حس نمي كنم ، الا عشق كه آن را هم بيشتر تجربه اي غير زميني مي دانم يا به عبارتي ديگر ، آن قدر ناشناختگي در آن هست كه عليرغم عام بودن اين تجربه ، هر تجربه اي از عشق موضوعي فردي است

Tuesday, November 25, 2008

تناقض ميل جان با پاسبانهاي درون و برون ، تناقض روزانه ها با آن چه در اعماق روي مي دهد .. و در اين تناقض ها مي ميريم ، بي آن كه آب از آب تكان بخورد ، بي آن كه غباري حتي برخيزد ..

Saturday, November 22, 2008

شعر دستها
دستان معشوق نيز براي عاشق ، نظربازي و راز ورزي با آينه هاي عشق است . نزار قباني شاعر بزرگ عرب در سروده هاي زير دستان معشوقش را با ايماژهاي زيبايي وصف كرده است : - نام مترجمش را بخاطر ندارم ولي در اولين فرصت ماخذ ترجمه و نام مترجم را مي آورم



1-
كلام دستان زيبايت
كلام بسيار بلندي است
اجازه مي دهي چشمم اين كلام زيبا را ضبط كند ؟

2-
دستانت
اسبهايي هستند كه با اشكهاي من غسل مي كنند
اجازه مي دهي كه گوشم
از اشكهاي شيهه بنوشد ؟


3-
و از ابتدايي كه بگومگوي دستبندها را
در دستانت شنيدم
حيرت كردم
از پيوند كبوتران و بغ بغوشان


4-
مي خواهم عكسي بگيرم
از شكل دستانت
از صداي دستانت
واز سكوت دستانت
كمي پيش رويم مي نشيني
تا عكسي محال بگيرم