Sunday, April 5, 2009

شوق ناپيدايي در وجودم مي دود : د
آگاهي سنگين به تنهايي
چه كوتاه و بي پژواك
- مي انديشم -
و سياهي بالا مي رود
تا شب دوباره بر وجود سايه افكند
فروردين 88
به زمين بازگشته ام
از باغ آسمان
تنها رويارا در سرم مي يابم
فروردين 88
منظم و تهي
تنها در خيابان وسيع راه مي روم
و دستهايم آهنگي را بر نمي تابانند
فروردين 88
تمام كوچه تويي
تمام خيابان تويي
تمام آن دفتر پرت افتاده در هياهو تويي
...
با اين همه ، ترانه هايم فراموش شده اند
سوتكي كه درقلبم با ياد تو مي نوازد
خاموش است
...
فروردين 88