Saturday, December 1, 2012

شعرهای رسول یونان را تازه کشف کرده ام ، فارغ از تقسیم بندی های شعری رایج ، یونان شاعر است به مفهوم واقعی کلمه - نیمه ای از پیامبران – و خواندن بعضی از شعرهای کتابی که از او خواندم ( پایین آوردن پیانو از پله های هتل یخی ) ، آن قدر مرا برانگیخت که سطرهای زیر را نوشتم :



سوت قطارها که دور می شوند

آدمهای نگران پشت قابهای بی رنگ پنجره

خالی و خاموش

غرابت دوری را تجربه می کنند

و آگاهی به خورشید که غروب می کند

تنهایی مشترک با ماه و شب خاموش ...

اندوهی که سخاوتمندانه با کلمات به همه می بخشی

Wednesday, November 28, 2012

اشتیاق کوچکت ناتمام ماند

در آهنگ کشدار لحظات خیابان

سئوال هایت هم ، با بهت فراموشی جواب

تیک تاک فروخورده ساعت

و تلفنی که بی پاسخ زنگ می زند.
با اندام خمیده محزونت
باید مجسمه ای می ساختم

ازلبخند تمامت

 و بوداهای کوچک بسیاری که در درون تست .
رستگار ناشده

ودر انتظار .

باید زمان متوقف می شد

ای شب گامهای جوانش را به خاطر بسپار

8/9/1391

(1)


روز بی پایان پاییزی

هیچ برگی از درختی نیافتاد

سبزی دوباره به گیاه بازگشت

اناری که ناخورده ماند

وکبوتران سپید در آغوشم آرام گرفتند .

(2)

اشباح خیابان در سکوت رژه می روند

اما امروز هم روزی مانند روزهای دیگر است

در خیابان سوت و کور

من به شانه های روشن تو می اندیشم

و سکوت دیگری که در هم تجربه کرده ایم



Tuesday, July 31, 2012

چرا بعضی وقتها دروازه ابدیت اینقدر ساده و دست یافتنی به نظر می آید ؟ با این که به تناقض ابدیت و زندگی خود کاملا آگاهیم ،  به بیچارگی خود و به این که شبیه – یا به واقع – پیر مردی مفلوک در در بالکن نشسته ایم و به زندگی به سرعت سپری شده خود و این که هنوز زیانمان صریح نیست ، فکر می کنیم ؟ شاید باران دور دست پشت کوهها و ابر بارانی بالای سر ، این قدر ما را روشن کرده است ... شاید این امید که بالاخره روزی قید همه چیز را زده و مسافری تمام وقت خواهیم شد ...

Thursday, April 7, 2011

بهار کارخانه

 دشت فقیر با بهار رونق گرفته است

با زباله های سرخوش در باد خنک فروردین

و سبزی فقیرانه بید مجنون کوتاه دم درآهنی کارخانه

Monday, March 1, 2010

هيچ فصلي تكراري نيست ، اين هواي ملس باراني نيمه اسفند ماه كه پيشواز بهار است ، تاريكترين اندوه ها را حتي از دلم مي برد. تمام ياس هاي پوچي و تكرار بدل به مكاشفه با اين طبيعتي مي شود كه از شدت مهرباني و ناشناختگي و راز ، مادرتمامي زنان عالم است .

Sunday, September 20, 2009

روزي ابري است
و ابر بارانش گرفته است
همه چيز شسته و پاكيزه است
حتي درختچه هاي كوچك و متواضع خيابان خاك گرفته
و انگار آدمها تلخي اين روزها را فراموش كرده اند
و من متواضع ترين آدمها را كه تويي
ديده ام
و از مهرباني گودي دستهايت آب نوشيده ام

شهريور 1388

Wednesday, August 5, 2009

شب مهتابي در بالكن

از بالكن به ماه كامل مي آويزم
ماه درخشان ، پر از نور كه شب را مهتابي كرده است
و يادهاي دور را مرور مي كنم ...
روزهاي پر از تو
و شبان پر از ماه ، پر از لطافت نور مهتاب در بالكن
....
اكنون سخت و سنگينم
و نور مهتاب كامل ديگر گرمم نمي كند ...
مي دانم فردا تو را خواهم ديد
به چشمان هم خواهيم آويخت
فقط براي لحظه اي ...
و دوباره با دلي سخت روزها را در پيش مي گيريم ....
مرداد 88

Thursday, July 9, 2009

در اين گرماي انجير زاران و نسيم شور و منظره چشم نواز درياي آبي
در اين طعم فراوان صداهاي غريب
شيرين و تلخ براي ديگران و بدون طعمي براي من
جاي صداي بيمانند تو خالي است
صدايي كه روياي تابستان كودكي است
تيرماه 1388 - چشمه

Saturday, May 23, 2009

كودك به كناري رانده مي شود
از ميان خنكاي روياها
كودك منطق تابستان را نمي داند
كه رويا و سبزه هاي ارديبهشت را پلاسيده مي كند
در ذهن تفتيده ، تنها يادي از طراوت دوردست به جاي برخواهد ماند ...ند
دوم خرداد 88

Thursday, May 21, 2009

نگاهبان

بر پرتگاهي از كلمات ايستاده ام
كه مي رماند تو را
كه مرا به مغاكي مي برد كه چشمانت تنها به خاطره اي در سالهاي دوربدل مي شود ...
به زير پايم مي نگرم
بر صخره اي از كلمه ايستاده ام
هراسم پايان مي گيرد ... . د
ارديبهشت 88

Sunday, April 5, 2009

شوق ناپيدايي در وجودم مي دود : د
آگاهي سنگين به تنهايي
چه كوتاه و بي پژواك
- مي انديشم -
و سياهي بالا مي رود
تا شب دوباره بر وجود سايه افكند
فروردين 88
به زمين بازگشته ام
از باغ آسمان
تنها رويارا در سرم مي يابم
فروردين 88
منظم و تهي
تنها در خيابان وسيع راه مي روم
و دستهايم آهنگي را بر نمي تابانند
فروردين 88
تمام كوچه تويي
تمام خيابان تويي
تمام آن دفتر پرت افتاده در هياهو تويي
...
با اين همه ، ترانه هايم فراموش شده اند
سوتكي كه درقلبم با ياد تو مي نوازد
خاموش است
...
فروردين 88

Sunday, December 28, 2008

تن تو توضیح مطلق مفهوم زندگی است
توضیح رازواره گی و انحنا
تازه گی و نو شدن
تعجب امکان
تعجب مرگ
....
چه کسی صدایت را باز می شناسد ؟
چه کسی می داند که طنین این آوازها از تو بوده است ؟

می خواهم کنارت باشم در ملکوت
در کنار بیشمار آنهایی که حیرت دیدار تو را در چشمهایشان خوانده ام

تنها دستهای من تو را به مهر می شناسد
فقط من دانسته ام رگان آبی زیبا چگونه در تنت دویده است
و چه مهری در انحنای بی همتا ی تن توست
نمی خواهم غبار شوی
نمی خواهم در ملکوت غبار شوی ....

دی 1387

Thursday, December 4, 2008

شوق سفر براي چيست ؟ روياي تازه اي در كار نيست ، رويايم را در بيداري ديده ام

Friday, November 28, 2008

:روياي 1

خودم را در حالي يافتم كه در كناره جاده اي در كوهستان راه مي رفتم . ناگهان ديدم ماشيني از طرف مقابل به سرعت به سمتم مي ايد ، فاصله كم بود و فرصت عكس العملي نبود ، بايد تصادف مي كردم ولي داشتم هوشيار به راهم ادامه مي دادم . ماشين قدري آنطرف تر كنار جاده توقف كرد ، به سمتشان رفتم كه اعتراض كنم ولي انگار مرا نمي ديدند، برگشتم به راهم ادامه دهم اما گويي در جايي ديگر بودم ، در انتهاي كوچه باغي در جايي كه شبيه روستايي كوچك بود، از ميانه تپه اي درامدم كه سبزي و طراوت صبح در همه روستاها را داشت . حس كردم كه چشمهايي مرا مي پايند. به بالا نگاه كردم ، رديف ادمهايي را در چند متري ام ديدم كه در جايي مثل امفي تئاتر نشسته و همه به من خيره شده اند. لباسهايشان به ادمهاي روستايي نمي خورد، بيشترشان پير بودند ولي مي توانستم يكي دو زن جوان را بينشان تشخيص دهم . در صورتهايشان سكوني سنگي بود. با انكه چند بچه هم بينشان جست و خيز مي كردند سكوتي ژرف حاكم بود.
ناگهان فهميدم كه مرده ام ! به طرفشان داد زدم : من مرده ام ؟ و خودم حس كردم كه زماني طولاني از مردنم گذشته است .
شهريور 1386
سعي كردم مثل بعضي از وبلاگها از تجارب روزانه ام بنويسم ، ولي فكر كردم اگر به جز از آن چه كه به تاثير مدام در فكر كسي ديگر بودن مربوط است بنويسم در نظر خودم فقط عباراتي مضحك جلوه مي كند ، پس براي ديگران نيز جز كلماتي خنك نبايد باشد ، اين بود كه از خير نوشتن افاضات زندگي روزمره گذشتم ، هرچند كه امشب در وبلاگ يكي از اعاظم جامعه شناسي خواندم كه- جامعه شناسي معاصر وقايع روزمره را ديگر حرفهاي مبتذل نمي بيند بلكه در خور تعمق و بررسي مي داند - ولي چه كنم كه در من رگه هايي از نوميدي به رستگاري وهراسي كافكاوار از همسان پنداشتن خود با بقيه وجود دارد : هميشه خودم را جدا افتاده و تنها پنداشته ام .اين است كه اشتراك چنداني با تجارب عامه در خود حس نمي كنم ، الا عشق كه آن را هم بيشتر تجربه اي غير زميني مي دانم يا به عبارتي ديگر ، آن قدر ناشناختگي در آن هست كه عليرغم عام بودن اين تجربه ، هر تجربه اي از عشق موضوعي فردي است

Tuesday, November 25, 2008

تناقض ميل جان با پاسبانهاي درون و برون ، تناقض روزانه ها با آن چه در اعماق روي مي دهد .. و در اين تناقض ها مي ميريم ، بي آن كه آب از آب تكان بخورد ، بي آن كه غباري حتي برخيزد ..

Saturday, November 22, 2008

شعر دستها
دستان معشوق نيز براي عاشق ، نظربازي و راز ورزي با آينه هاي عشق است . نزار قباني شاعر بزرگ عرب در سروده هاي زير دستان معشوقش را با ايماژهاي زيبايي وصف كرده است : - نام مترجمش را بخاطر ندارم ولي در اولين فرصت ماخذ ترجمه و نام مترجم را مي آورم



1-
كلام دستان زيبايت
كلام بسيار بلندي است
اجازه مي دهي چشمم اين كلام زيبا را ضبط كند ؟

2-
دستانت
اسبهايي هستند كه با اشكهاي من غسل مي كنند
اجازه مي دهي كه گوشم
از اشكهاي شيهه بنوشد ؟


3-
و از ابتدايي كه بگومگوي دستبندها را
در دستانت شنيدم
حيرت كردم
از پيوند كبوتران و بغ بغوشان


4-
مي خواهم عكسي بگيرم
از شكل دستانت
از صداي دستانت
واز سكوت دستانت
كمي پيش رويم مي نشيني
تا عكسي محال بگيرم